زمانی که پای حرف زدن در میان باشد بعضیهایمان اینقدر خوب شعار میدهیم و صحبت میکنیم که جملاتمان را میتوانند در صفحات اینستاگرامی و کانالهای تلگرامی به نام کنفوسیوس و ژان پل سارتر و بقیه فیلسوفان جا بزنند و به خورد ملت بدهند.
کسی هم نفهمد که قضیه از چه قرار است. اما خدا نکند که وقت عمل کردن برسد. خیلی از ما، که ادعایمان گوش فلک را کَر کرده است، درست میشویم مثل آن دانشآموزی که موقع درس پرسیدن خودش را زیر میز مخفی میکند که معلم او را نبیند.
خیلی راحت خودمان را کنار میکشیم و ثابت میکنیم که فقط بلدیم خوب حرف بزنیم. اما خدا را شکر هنوز نسل آدمهایی که حرف و عملشان یکی است، وَر نیفتاده است و دور و برمان را که بگردیم پیدایشان میکنیم.
یکی شبیه حاج حسن دهنوی که حمایت از رهاشدگانِ دام اعتیاد مثل خیلی از سازمانهای عریض و طویلی که وظیفهشان چنین کاری است، لقلقه زبانش نبوده و نیست. این صنعتگر قدیمی مشهدی پای حرفی که زده ایستاده و همه کارگرها و کارمندان کارخانهاش آدمهایی هستند که اعتیادشان را کنار گذاشتهاند و حالا دارند یک لقمه نان حلال سر سفره زن و بچهشان میبرند.
- حاج آقای دهنوی! وقتی پای صحبت خیلی از کارخانهدارها مینشینیم، میبینیم که پدرشان کارگاه کوچک پر رونقی داشته که وقتی دست آنها افتاده، به یک کارخانه بزرگ و معروف تبدیل شده است. شما هم در چنین خانوادهای بزرگ شدید یا کمکم به اینجا رسیدید؟
خانه ما در سمزقند بود. الان میشود خیابان عبادی اگر اشتباه نکنم. پدرمان مغازه خرازی و انگشترفروشی و از این چیزها داشت و خبری از کارگاه و کارخانه نبود. از آنجایی که تعدادمان زیاد بود و زندگی سخت میچرخید، به ناچار من، همین که دست چپ و راستم را شناختم، رفتم سرکار که یکجورهایی کمکخرج خانواده باشم.
چون کار کردن اولویت اولم شده بود، همه زندگیام را تحت تأثیر قرار داد. حتی درس و تحصیلم را. من به هیچ عنوان روزانه درس نخواندم و، چون کار میکردم با بچههایی که شبانه درس میخواندند میرفتم مدرسه.
- پدرتان شما را سرِ چه کاری فرستاده بود؟
از همان روز اول من را فرستادند در یک مغازه لوله و لوازم بهداشتی که همان نزدیکیهای خانهمان بود کار کنم. تا مدتهای زیادی شغل من همین بود. حتی موقعی که ازدواج کردم. بعد از مدتی هم از صاحب کارم جدا شدم و برای خودم یک کار و کاسبی راه انداختم.
همین لوله و لوازم بهداشتی در خیابان خواجهربیع و محله بچگیام. تا سال ۱۳۵۶ آن مغازه را که توسعهاش هم داده بودم، دایر بود تا اینکه تصمیم گرفتم پروندهاش را ببندم و بروم سراغ یک شغل دیگر.
- چرا یک شغل دیگر؟ درآمد یک مغازه بزرگ لوله و لوازم بهداشتی کفاف زندگیتان را نمیداد؟
برعکس خدا لطف کرده بود و چرخ آن مغازه خیلی خوب میچرخید. بالاخره دو دربند دکان بود و من هم در آن کار آدم شناخته شدهای بودم و تنها نمایندگی چند برند معتبر را به من داده بودند و از همهجای مشهد مشتری داشتم. اما همان سالها، یعنی حدود ۵۷-۵۶، امام خمینی (ره) در یکی از سخنرانیهایشان گفتند که جوانها اگر میتوانند بروند سراغ صنعت و تولید.
من آن زمان ۲۷ ساله بودم و پر از انرژی. عزمم را جزم کردم که مغازه را ببندم و وارد صنعت شوم. آن زمان دوستی داشتم که در یک کارگاهی در همین جاده سنتو لوازم گازی تولید میکرد. درست شبیه کاری که من الان دارم انجام میدهم، ولی با مقیاس کمتر و در کارگاهی کوچکتر.
پیشنهاد شراکت دادم و قبول کرد. دیگر وارد گود صنعت شدم. البته سال ۶۱ همان دوستم سکته قلبی شدیدی کرد. طوری که دکتر او را منع کرد که دیگر کارخانه بیاید. سهمش را من خریدم و بعد از مدتی کارخانه را توسعه دادم.
- اوضاع و احوال صنعت، به ویژه برای شما که لوازم گازسوز مثل اجاقگاز و پلوپز و اینطور چیزها تولید میکردید، چطور بود؟
به قول ما بازاریها آن زمان دست زیاد بود. مثلاً کلی کارخانه بودند که مثل ما اجاقگاز تولید میکردند. از طرفی جمعیت هم کم بود و تقاضا مثل الان زیاد نبود. کسی که وارد مغازه لوازم خانگی میشد، کلی انتخاب داشت. برای همین مدتهای مدیدی اوضاع آنطور که باید و شاید پیش نمیرفت و کار را با قرض و وام و اینها جلو میبردیم.
تقریباً از دهه هفتاد به بعد اوضاع دگرگون شد. چون تقاضا زیاد شده بود و خیلی از همکاران ما یا از این کار رفتند سراغ یک صنعت دیگر، یا اینکه کلاً عطای کارخانهداری را به لقایش بخشیدند. بازار اینقدر رونق پیدا کرد که ما یک خط تولید ماشین لباسشویی و کولر هم راه انداختیم.
خیلی پدر بیامرزی هم کار میکردیم و برابر پولی که از مردم میگرفتیم جنس تحویل میدادیم. الان در خانه خیلی از مشهدیها اگر بگردید، قطعاً یا پلوپزهای ما را میبینید یا اجاقگازهای قدیمیمان را. البته هیچوقت هم به این فکر نیفتادم که کارخانه را توسعه بدهم و بشوم یکی از برندهای بزرگ بازار. چون تنها بودم و شریک نداشتم. راستش را بخواهید دوست هم نداشتم که شریک بگیرم.
- کمی از بحث صنعت و کارخانهداری فاصله بگیریم و بیاییم سروقت آشنایی شما با ماجرای کمپهای ترک اعتیاد و آدمهایی که از این به اصطلاح بیماری رها شدهاند. چه اتفاقی افتاد که شمایِ کارخانهدار صنعتگر، با این دست آدمها آشنا شدید و پایتان به کلینیکهای ترک اعتیاد باز شد؟
من حدود ۱۶-۱۵ سال است که با این جمع آشنا هستم. ماجرا هم از اینجا شروع شد که یک روز به من خبر دادند یکی از بستگانت درگیر اعتیاد شده است و شما بیا او را ببر کلینیک که ترک کند. من هم جواب رد ندادم. دو سه بار دیگر متأسفانه این اتفاق در بین بستگان خودم افتاد که باز من دستشان را گرفتم و بردم کلینیک و کمپ که ترک کنند.
با خودم که فکر کردم دیدم چه کار خیر متفاوت و خوبی است. مصمم شدم که تا آخر عمر برای این قشر از افراد جامعه هرکاری که از دستم برمیآید انجام بدهم. کمکم دهان به دهان چرخیده بود که آقای دهنوی آنهایی که معتاد شدهاند را میبرد کمپ و ترک میدهد. از آن موقع به بعد تماسها با من شروع شد.
غریبه و آشنا از من خواهش میکردند که معتادشان را ببرم کمپ تا ترک کند. من هم درخواستشان را رد نمیکردم، چون این کار ثواب داشت. کار به جایی رسیده بود که من در همه کمپهای مشهد مریض داشتم و همه کارکنان این مراکز من را میشناختند. گفتن ندارد، من غیر مریضهای خودم، هوای بقیه آدمهایی که در کمپها بستری بودند، داشتم.
اگر متوجه میشدم که در آن جمع کسی از نظر مالی دچار مضیقه بود، هوای خودش و خانوادهاش را داشتم که با خیال راحتتر اعتیادش را کنار بگذارد و دیگر سراغش نرود. یکوقتهایی هم خودِ کادر کمپ میآمدند و میگفتند حاج آقا! فلان آدم که خانوادهاش اینجا بستریاش کردند، تمکن مالی ندارد و نمیتواند از پس خرج و مخارجش بربیاید.
خیلی نامحسوس هوایش را داشتم و نمیگذاشتم به او سخت بگذرد. حتی همان وقت خیلی از همینهایی که ترک کرده بودند، آمدند در کارخانه کار کردند.
- پس ماجرای شغل دادن به معتادانی که ترک کردهاند، خیلی جدید نیست؟
بله؛ همان موقعها یکبار به سرم زد که چندنفر از اینها را بیاورم کارخانه و بهشان کار بدهم. چون میدیدم که بعد از ترک دوست دارند زندگی دیگری را تجربه کنند، مثل بقیه بروند سرکار که دیگر از فرط بیکاری سراغ مواد مخدر نروند. چندتاییشان را آوردم در کارخانه و به بچههای قدیمی سپردم که با آنها راه بیایند و مراعاتشان کنند. هم کار را دوست داشتند و هم علاقه نشان دادند و زود چم و خم کار را یاد گرفتند.
تا زمانی که کارخانه رونق داشت، همینطور کجدار و مریز از آنهایی که ترک کرده بودند و همه بهشان اطمینان داشتند، میآوردم در کارخانه و در خط تولید مشغول میشدند. این روند جایی قطع شد که تصمیم گرفتم کارخانه را به حالت نیمهتعطیل درآورم.
- احتمالاً به خاطر اوضاع و احوال اقتصادی و بیثباتی قیمتها؟
دقیقاً. چون با شرایطی که وجود داشت، تولید صرفه اقتصادی نداشت و از طرفی خودم هم دیگر خسته شده بودم. کارخانهای که یک روز ۸۰ کارگر داشت، این اواخر با ۱۲-۱۰ نفر بیشتر نمیچرخید. آن هم برای اینکه برندی که چهل سال بابتش زحمت کشیدم و عرق ریختم، از بین نرود و فراموش نشود. با این اوصاف یک بخش بزرگی از ملک کارخانه خالی ماند.
به محض خالی شدن کلی مشتری برایش پیدا شد که آن را برای باغ تالار و کلوپ ورزشی اجاره کنند. آن هم با قیمتهای نجومی. مثلاً حاضر بودند ماهی ۲۰-۱۵ میلیون اجاره بدهند، ولی وقتش رسیده بود که برای خودم باقیات الصالحاتی درست کنم و چیزی که در فکرم بودم عملیاتی کنم.
- باقیات الصالحات و چیزی که در فکرتان داشت میچرخید، تأسیس درمانگاه و بیمارستان و مدرسه بود یا میخواستید کار دیگری بکنید؟
اولش درمانگاه بود. همه کارهایش را هم کرده بودم و آماده افتتاح بود. تا اینکه به نظرم رسید، حالا که من ملکی با این عظمت دارم که بلااستفاده رها شده است و سالهاست که با آنهایی که اعتیاد دارند و داشتند سروکله زدم، بهتر است آن را بدهم به یک کمپ ترک اعتیاد.
خیلی دوست داشتم خودم کمپ بزنم، ولی به من مجوز نمیدادند. به مسئول این کار در بهزیستی گفتم من در فلانجا ملکی دارم که فقط میخواهم آن را بدهم به کمپ ترک اعتیاد. آن هم نه از این خصوصیها که پولدارها بچهشان را میآوردند و کلی پول میدهند که او ترک کند.
شرط گذاشتم که ملکم را فقط به کمپ ماده ۱۶ اجاره میدهم. ماده ۱۶ها فقط کارتنخوابها و معتادهایی که بیجا و مکان هستند را پذیرش میکنند. بعد از کلی کش و قوس و بالا و پایین کردن، بالاخره این اتفاق افتاد. تقریباً یک پنجم آن چیزی که از من اجاره میکردند، اینجا را دادم به کمپ.
خیالم راحت شده بود کاری که آرزویش را داشتم انجام داده بودم، ولی حس میکردم که هنوز این وسط یک چیزی کم است و کارم نیمهتمام مانده است.
- تا اینکه دوباره به ذهنتان رسید مثل دفعات قبل دست آنهایی که اعتیادشان را کنار گذاشتهاند در کارخانهتان بَند کنید...؟
بله؛ ببینید بالاخره این آدمی که از در کمپ بیرون میرود باید سرش گرم باشد و سقفی بالای سرش باشد که دیگر سراغ مواد و اینجور چیزها نرود. وگرنه همین که پایش را از در کمپ بیرون بگذارد، میشود همان آش و همان کاسه. اینها که در کمپ مستقر شدند، دیدم هنوز کارم نیمهتمام است.
با خودم فکر کردم چه بهتر است که به اینها کار یاد بدهیم تا به شغلی مشغول و سالمِ سالم وارد اجتماع شوند. پیشنهادم را مطرح کردم و گفتم ۴۰ نفر از کسانی که واقعاً پاک شدهاند و معلوم است که دیگر برنمیگردند به من تحویل بدهید تا به آنها کار بدهم.
گفتم من یک کارخانه نیمهتعطیل دارم که به اندازه ۱۰۰ نفر کارگر ابزار دارد و سالن. شما بیاید و فعالش کنید. البته فقط کارخانه نیست، در رستوران و نانوایی و سوپرمارکت و کارخانه کاغذ و مقوایی هم که دارم، از این بچهها استفاده کردهام. یک خوابگاه هم کنار کارخانه تأسیس کردم که مشکل اقامتشان هم حل شود.
- دوست و آشنا و خانواده شما را از این کار نهی نکردند؟
وقتی که فهمیدند میخواهند چه کار کنم، همه از یک کنار شروع کردند به نهی کردن من که این کار را به هیچ عنوان انجام ندهم. به هر روشی که فکرش را بکنید. همه حرفشان هم این بود که به این آدمها نمیشود اعتماد کرد و تو را به خاک سیاه مینشانند و قس علی هذا. ولی من خیلی توجهی به این حرفها نداشتم و کار خودم را میکردم. چون اعتقاد داشتم قدم در مسیری گذاشتم که انتهایش روشن است.
- مسئولان بهزیستی از ایدهتان استقبال کردند؟
خیلی راحت با موضوع برخورد و به شدت از آن استقبال کردند. تا امروز هم همهجوره هوایِ من را داشتهاند و من ممنوندارشان هستم. نه فقط بهزیستی که وزارت صنعت و معدن هم بعد از بازدید وزیر وقت تشویقهایی برای ما در نظر گرفتند.
- حالا با وجود این کارگرهای جدید، چرخ کارخانهتان دوباره راه افتاد یا نه؟
من در این مدت اینها را آدمهایی دلسوز، مهربان و کاری شناختم. خودشان میگویند که جامعه آنها را طرد کرده بوده و یکجورهایی واخورد و سربار محسوب میشدند. حتی بعضیهایشان سالهای سال است که از طرف خانوادهشان هم طرد شدهاند. شاید اگر کسی این حرفها را بخواند و بشنود باورش نشود، ولی با آمدن اینها به کارخانهام، من دوباره سرذوق آمدهام و دیگر خبری از آن خستگی نیست.
مثل قدیم ساعت هفت صبح میآیم کارخانه و تا بعد ازظهر هستم. درست است که آن اوایل کار بلد نبودند و به ابزار و مواد اولیه خسارت میزدند، اما الان همهشان به کار وارد شدهاند و من دارم وسوسه میشوم که دوباره مثل قبل خط تولیدهای بیشتری راهاندازی کنم. همه کسانی که بعد از ۶ ماه از در این کارخانه خارج میشوند، به راحتی میتوانند با مهارتی که کسب کردهاند در بیرون برای خودشان کار پیدا کنند.
- گفتید که قرار است هر ۶ ماه یکبار کارگرهایتان را عوض کنید، درست است؟
بله؛ طبق قراری که با بهزیستی و خودِ بچهها گذاشتیم، قرار است اینها ۶ ماه کار یاد بگیرند و وقتی که به قول معروف استاد شدند و توانستند گلیم خودشان را از آب بیرون بکشند، بروند تا باز نفرات جدید بیایند. البته بعید نیست که چند نفری از همین بچهها به عنوان سرپرست باقی بمانند و به آنهایی که جدید میآیند کار یاد بدهند.
شاید یک عده که از بیرون به ماجرا نگاه میکنند، بگویند که دهنوی دارد از اینها به نفع خودش بیگاری میکشد و به همین بهانه خط تولیدش را دوباره راه انداخته است.
اصلاً اینطور نیست. من مثل دیگر کارگرها به آن حقوق میدهم. حتی اگر دست و بالم خالی باشد، باز پول جور میکنم و حقوق این بچهها را میدهم. ضمن اینکه هر ماه هم برایشان بیمه رد میکنم که بهزیستی قول داده سهم کارفرما را در آینده نزدیک خودش پرداخت کند. من حتی کلی تشویق برایشان در نظر گرفتهام که هرماه به چند نفری تعلق میگیرد.
- برای چه کاری و به چه منظوری تشویقشان میکنید؟
خیلی از اینها وقتی از کمپ ترخیص میشوند، متادون مصرف میکنند که مادهای اعتیاد آور است. من از روز اول شرط کردهام که اگر هرکس متادون مصرف نکند، تشویق میشود. حالا یا به حقوقش اضافه میکنم یا به اشکال دیگر از خجالتشان در میآیم.
برای سیگار هم همین قاعده برقرار است. هرکسی نکشد و ترک کند، آخر هفته موقع حقوق دادن تشویق خواهد شد. باورتان نمیشود که خیلی از اینها به همین بهانه هم متادون را کنار گذاشتهاند، هم سیگار را. دیگر از هرنوع آلودگی پاک شدهاند.
- آقای دهنوی! آدمی معتاد بوده و ترک کرده، در ظاهر سابقه خوبی ندارد و همه یکجورهایی از او میترسند. شما مثل بقیه نترسیدید که جواب اعتمادتان را ندهند؟
خدا شاهد است که ذرهای تردید به دلم راه ندادم و به هیچ عنوان از این بچهها نترسیدم. باورتان نمیشود که خانوادههایشان بیشتر از من از آنها میترسند. به شما گفتم که من ۱۶-۱۵ سال است که با این جماعت در حال نشست و برخاست هستم و خلق و خویشان را خوب میدانم.
بار اول هم نیست که در کارخانهام به آنها کار میدهم. از یک نفر شروع کردم و به ۱۰ نفر و حالا ۴۰ نفر رسیده است. در ثانی اینها که از زندانیهای باز که یک زمانی در همین کارخانه مشغول به کار بودند بدتر که نیستند.
- یعنی شما یک زمانی به زندانیهای باز هم کار دادید؟
بله؛ من به واسطه عضویتم در انجمن حمایت از زندانیان با ماجرای زندانیان باز و نیازی که به پول داشتند آشنا شدم. اینها آدمهایی بودند که صبح ساعت ۶ از زندان بیرون میآمدند و شب باید دوباره خودشان را معرفی میکردند.
خیلی از آنها میآمدند ابتدای همین جاده سنتو میایستادند که شاید کسی برای کارگری ببردشان، ولی به محض اینکه میفهمیدند زندانی هستند، دست رد به سینهشان میزدند. من رفتم با رئیس زندان مشهد صحبت کردم و چندتاییشان را برای کار آوردم و درکارخانه دستشان را بند کردم. حقوقشان را هم باید میریختم به حساب دولت.
- یکجایی در صحبتهایتان از این مسئله حرف زدید که خانوادههایشان اینها را طرد کردهاند و قبولشان ندارند. در این مدتی که در اینجا مشغول به کار بودهاند، تا به حال این اتفاق افتاده که زن، بچه، پدر و مادرشان بیایند اینجا و ببینند که پسر یا همسرشان حالش خوب شده و دیگر آن آدم سابق نیست؟
ما اینجا ۳ کارگر داریم که سالهای سال بود با خانوادهشان هیچ ارتباطی نداشتند وکاملاً طردشان کرده بودند. انگار که اینها اصلاً وجود نداشتند. خودشان زنگ زدند و ما خواهش کردیم که فقط یکسر بیایند برای ملاقات و وضعیت فعلی آن آدم را ببینند. خدا را شکر روی ما را زمین نینداختند و آمدند و وقتی که دیدند همسر و پدرشان شغل دارد و سرش گرم است و دیگر سروقت مواد نمیرود، دوباره برگشتهاند سر زندگیشان. الان همین نزدیکیها خانه اجاره کردهاند و به خوبی و خوشی دارند کنار هم زندگی میکنند.
- شما مدام میگویید که به معتادان ترک کرده کار دادید و ضرر نکردهاید. چرا بقیه تولیدکنندگان و صنعتگران مثل شما فکر نمیکنند و به این قشر از جامعه اعتماد نمیکنند؟
تولیدکنندههای ما میترسند. با خودشان میگویند آدمی که خانوادهاش ترکش کردهاند و به او اعتماد ندارند، آدمی که یک روزی برای تهیه پول مواد مخدرش وسایل خانه را میبرده و میفروخته، حتی اگر ترک هم کرده باشد باز قابل اعتماد نیست و برای همین ترس دارند که به آنها کار بدهند و مثل یک آدم سابقهدار با آنها برخورد میکنند.
اما من به عنوان کسی که سالهاست با این جماعت دم خور است و به آنها اطمینان کرده و در کارخانهاش به آنها کار داده است، میگویم که اگر در هر بخشی هستید و قدرت جذب کارگر و کارمند دارید، به اینها اعتماد کنید و کار دستشان بدهید. قطعاً ضرر نمیکنید و هم خیر دنیا را میبینید و هم خیر آخرت.
چون یک آدم را به زندگی برگرداندید. ببینید اینها آدمهایی هستند که قابل ترحم هستند و خودشان دارند با زبان بیزبانی میگویند که ما اعتیادمان را کنار گذاشتهایم و سر حرفشان هم هستند. حالا نوبت ماست که به آنها روی خوش نشان بدهیم و در جامعه بپذیریمشان که دوباره سمت و سوی مواد مخدر نروند.
- حاج حسن دهنوی هیچوقت به این مسئله فکر نکرده که به اندازه سهم خودش نگذارد اصلاً جوانها و نوجوانها سراغ مواد مخدر بروند؟
به اندازه سهم خودم در این زمینه کارهایی کردهام. یک زمانی در چهارراه گاز یک باشگاه بزرگ تأسیس کردم به اسم کارخانهام. درست در منطقهای که خانوادهها از نظر مالی در مضیقه هستند. به مسئولان باشگاه سپرده بودم که اگر کسی آمد و از پس شهریه باشگاه برنیامد، حق ندارید ثبت نامش نکنید.
شهریهاش با من. واقعاً هم در آن محله برای خیلیها سنگین بود که بخواهند بچهشان را بفرستند کلاس ورزش و این بچه مجبور بود برای تخلیهاش برود در کوچه و خیابان به دوست و رفیقبازی تا انرژی جوانی و نوجوانیاش تخلیه شود. هیچ تضمینی هم وجود نداشت که سراغ مواد مخدر نرود.
خیلی طول نکشید که آوازه باشگاه بین همه بچهها پیچید. میگفتند در فلانجا باشگاهی هست که شهریه نمیگیرد. خیلی از جوانها و نوجوانهای محله از کوچه و خیابان جمع و مشغول ورزش شدند. به مربیهای زن و مرد باشگاه هم سپرده بودم که کم نگذارند و حقوق خوبی هم به آنها میدادم. البته آن باشگاه دیگر الان وجود خارجی ندارد.
* این گزارش چهارشنبه، ۱ اسفند ۹۷ در شماره ۳۲۷ شهرآرامحله منطقه ۱۰ چاپ شده است.